سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/3/28
10:46 صبح

...

بدست صاف و ساده در دسته

چنین روزی مکه بودم . مسجد الحرام . روبروی کعبه نشسته بودم و ........

 

فقط باید ثبت می کردی در قلب و جانت . همه چیز رو . لحظه لحظه ش ارزش یک دنیا رو داشت .

اون روز خاص ..................

راستش حال خوشی ندارم . روزی میام اینجا رو ویرایش میکنم . حالا فقط اومدم به شماهایی که ممکنه از اینطرفها عبور کنین بگم قدرر خودتون و لحظه هاتون رو بدونین . اون گوشه هاش یه التماس دعا هم دارم . یا علی

به امید دستهای یاریگر مهدی فاطمه (عج)


86/3/6
7:3 عصر

سلام علی ال یاسین 3

بدست صاف و ساده در دسته

 

   از اون روز عصر که پام رسید به اصفهان خود به خود خیلی چیزها برام عوض می شد . من نگاهم رو عوض نمی کردم . زاویه ی دیدم خود به خود تغییر میکرد . بدون اینکه من متوجه بشم . ( الآن که می نویسم بعد از سالها ...به این نتیجه رسیدم که استارت تغییرات از همون روز زده شد) 

   تا زمان اعلام تاریخ سفر و تاریخ تشکیل جلسه ی توجیهی دو ماهی گذشت . توی این مدت سعی در بازسازی درون خودم . و تعمیر خیلی از امور مادی و معنوی زندگیم داشتم .

   در کنارش هم اونهایی که تجربیاتی داشتن سعی میکردن بهم بیاموزن خوب استفاده کردن از لحظه ها رو . یکی اعمال رو یادم میداد . یکی سعی داشت بهم یاد بده که از گوشه گوشه های مسجد النبی و مسجد الحرام استفاده کنم ( یکجا رو برای عبادت انتخاب نکنم . هر بار یکجا بشینم . ولی سعی کنم عمیق از لحظه ها استفاده کنم . تمام لحظه ها رو توی دلم و جانم حفظ کنم . لحظه به لحظه قدم به قدم به سوی او خودم رو نزدیک تر و نزدیک تر کنم و مطمعن باشم که او پذیراست . مطمعن باشم .مطمعن ) .یکی سعی داشت یادم بده که چندبار در روز میشه محرم شد و اعمال انجام داد . یکی سعی داشت یادم بده ........

از طرفی هم برنامه ریزی کرده بودم از همه ی آشنا ماشناها حلالیت بطلبم . آقا همه ی اینا بکنار مادربزرگ مهربان یکطرف . آقا نمی دونم چرا منو آدم حساب نمی کرد برای اینکه حاج خانم بشم .!!!!!!!!!! جرعت نداشتم بهش بگم میخوام چنین سفری برم !!!!!!!! یک روز عصر با خواهر کوچیکه رفتم خونشون . به قصد اعلام . از اول حرف همش به شوخی حرف مکه رفتن خاله و دائی و ..رو میزدم . ولی آخرش نشد که نشد . جرعت نکردم . چون یکبار آبجی کوچیکه به شوخی پروند که این نوه ی صاف و ساده ی شمام دعا کنین شاید با دانشگاه رفت . آنچنان اخمی تحویلمون داد که شماها تا مامان - باباتون نرفته چه حوسها میکنین ؟!!!!!!!!

آخدا ما حرفمون رو خوردیم .

خلاصه اون روز جرعت نکردیم بگیم . اون سال دوتا نوه های دیگش - یکی بزرگتر و یکی کوچیکتر از من بودن - رفتن عمره . شانس آوردم . اونها جاده صاف کن من شدن . باز هم من جرعت نداشتم . پدر بزرگوار بهشون فرموده بودن . حالا چه عکس العملی نشون داده بودن دیگه بماند . خلاصه ما رو با کلییی کلاس چند شب بعدش تحویل گرفتن .

چند شب دیگه سالگردش میشه . خدا بیامرزتش . آرزووم بود ذره ای از صاف و سادگیش رو به ارث می بردم . آرزوی تمام عمرم این بوده و هست . یه فاتحه نثار روحش بکن و نظرت رو بده . خدا رفتگان شما رو هم بیامرز .