خود در کفن پیچید ان خونین بدن را
خونین بدن نه ! بلکه جان خویشتن را
چشم از نگه ، لب از نوا، ناى از سخن بست
بگشود دست حسرت و بند کفن بست
ناگه فتاد ان تیره کوکب را نظاره
برگرد ماه خویش ، لرزان دو ستاره
دو گوشوار غم ز هوش افتاده بودند
بر خاک تنهایى خموش افتاده بودند
دو جوجه در اشیان بى اشیانه
دو بلبل خاموش مانده از ترانه
از بى کسى دو بال درهم برده بودند
گویى کنار جسم مادر مرده بودند