روز موعود کم کم نزدیک میشد . کاروانی که ما باهاش همراه می شدیم . کاروان منتخبین کشوری بود و مبدا فرودگاه مهرآباد. یک جلسه معارفه گذاشتن ( تهران)
جلسه ای که خب فقط مدیر کاروان رو معرفی کردن . برای ما شروع آشنایی ها همونجا توی فرودگاه بود . .....
من و مامان و بابا راهی تهران شدیم . مامان نمی تونست اتوبوس رو تحمل کنه و احوالاتش اصلا خوب نبود . صبح کله سحر تهران بودیم . ساعت حرکت 9 صبح بود . با احوالات بد مامان .هرجوری بود رسیدیم فرودگاه .
. گلی (مینو) با پدرومادرش و البته با ماشین خودشون اومده بودن . مامانها رو با هم و کنار هم گذاشتیم و رفتیم برای گرفتن پاسپورتامون.رفتیم کنار رئیس آژانس مسافرتی که مسئولیت برگزاری اردوو رو داشت . اسمها رو که دادیم . آقای جوونی که با بلندگو کنارش ایستاده بود مارو به اسم کوچیک خطاب قرار دادو گفت شما از اصفهان هستین . من یه نگاه چپ چپکی بهش کردم که یعنی به توچه . این وسط حضرتعالی چکاره ای ؟ ............
خلاصه پاسپورتها رو گرفتیم و رفتیم در جوار بزرگان . لابلای بروبچ می گشتیم تا اعلام فرمودن برای انجام اعمال واجبه جهت حرکت پاسپورت به دست بیایین سالن بعدی . ما هم خوشحال و شاداب با بابا و مامان خداحافظی کردیم ........
زمان ورود به سالن تازه فهمستیم که اون آقای بلندگو به دست مدیر کاروان بودن .......